این شعر تنهایی رو تقدیم تو می کنم

   

 

 
    من تن تنهایی باغ


    بعد یک خواب زمستانی می اندیشم!

    و به گل های فرخفته به دامان سکوت

    من به یک کوچه ی گیج

    گیج از عطر اقاقی ها می اندیشم

    و بر یک زمزمه ی عابر مست

    که ز تنهایی خود نا شاد است

    من به دلتنگی شبهای ملول

    و تهی مانده خود از شادی

    ذهنم از خاطرها سرشار

    و فرو آمدن معجزه در هستی من

    مثل خوشبختی من...دورترین حادثه است...

    من به خوشبختی ماهی ها می اندیشم

    که در آن وسعت آبی با هم .....باز هم همراهند!

    من به یک خانه می اندیشم...یک خانه ی دور

    که در آن فانوسی می سوزد!

    و در آن جای تو مانده است تهی...

    و به گل های فراموشی آن گلدان می اندیشم!

    که ز بی آبی پژمرده شدند

    من به تنهایی خویش و به تنهایی باغ...

    و به یک معجزه می اندیشم....

            

 

 

اگه گفتی امروز چه روزیه ؟ 


بگو دیگه ! 


زیاد فکر نکن ! امروز همون روزیه که دلم برات تنگ شده !!! 


کارد، نانمان را 


به دو بخش مساوی تقسیم می کند 


از جایی بر لبه لیوان که تو آب خورده ای 


دومین جرعه را سر می کشم. 


بیا توی کفشهای من! 


زمستان که می آید 


پالتوی تو مرا گرم می کند. 


ما با یک چشم گریه می کنیم 


شب که به تنهایی خویش پناه می بریم 


در خواب 


رویاهایم با رویاهایت یکی می ش

از هلیا عزیز

 

 

 صدایم کن مرا

آموزگار قادر خود را قلم را علم را من هدیه ات کردم بخوان مارا

منم معشوق زیبایت منم نزدیک تر از تو به تو

اینک صدایم کن رها کن غیر مارا

سوی ما باز آ منم پروردگار پاک بی همتا منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید


تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم

خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من

قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور

رهایت من نخواهم کرد بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما خدای دیگری داری

رها کن غیر ما آشتی کن با خدای خود


تو غیر از ما چه جویی؟

تو با هر کس به جز ما چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ

بگو با ما چه کم داری؟ هیچ

هزاران توبه ات را گر چه بشکستی ببینم من تو را از درگهم راندم

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من هیچ آوردم

که می ترساندت از من؟؟

هزاران کهکشان و کوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه خود آفریدم من


ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم


تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیام

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

تو ای محبوب ترین مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگارت مهربانت

خالقت اینک صدایم کن مرا

با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک؛

غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم


غریب این زمین خاکیم

ببینم حاجتی داری؟

تو ای از ما کنون برگشته، اما

کلام آشتی را تو نمی دانی

ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن


خجالت می کشی از من

بگو جز من کسی دیگر نمی فهمد


به نجوایی صدایم کن


بدان؛ آغوش من باز است

برای درک آغوشم شروع کن

یک قدم با تو

«تمام گامهای مانده اش با من»
خوابی و چشم حادثه بیدار می شود

                   

" بادبادک "

رهایم ساختی!

هر بار مرا کشیدی

و هر بار بیشتر رهایم کردی.

در میان هجوم بادهای سهمگین

فریادهایم شنیده ات نیامد،

همانگونه که

ترک هایم دیده ات.

و به ناگاه

- خسته از این بازی-

با فرفره ای که در جیب داشتی،

بی خیال رفتی....

و من

محبوس در لابلای شاخه های درختی پیر

هربام تا شام

رد سنگهای این کودکان بازیگوش را

بر تنم به نظاره می نشینم!

 

برای دل تنگیم

 

 

سکوت ها همیشه از رضایت نیست

و صداها مدام برای رفاقت نیست

من خود در لغتنامه ی دنیایمان خواندم

که این چشمها برای خندیدن نیست

فقط پاییز ها فصل برگ ریزان نیست

و زمستان ها برای خوابیدن نیست

این چه دلخوشی است که تو داری دختر

آخر این خنده هایمان از دل نیست

زندگی مثل آتش و ما هم اسپندیم

در روزگار رها اما در بندیم

نگو به این و آن که ما چقدر خوشبختیم

در ضمیرمان پیداست که ما بدبختیم