من دیوانه نیستم

کنار پنجره ای خاکستری نشسته ام ، باد میان گیسوانم می پیچد و از شوق این هم آغوشی پنهانی جیغ می کشد ، مردمک چشمانم بی حرکت نگاهم را  به کوه بی برف روبه رو شلیک می کند ، گلدان خاکی خالی از گل ،بهانه ی خوبی است برای نا امیدی ، نفس می کشم آرام و یکنواخت ، عطر خوشبختی فرسنگها از وجود هوایی که لحظه هایم را احاطه کرده  فاصله دارد، همه چیز پر است از هیچ ...

کمی دورتر پر شده از نگاه ، ایستاده اند و مرا نگاه می کنند ، بعضی تنها ، بعضی در خفا و بعضی آشکارا بی هیچ حس مبهمی ، سر لحظه هایم گیج می رود از این همه چشم  ...

سرود می خوانند تمام تن هایی که دورتر ایستاده اند از منی که من نیست ، همه می گویند :« دخترک دیوانه است ، دخترک غمگین است ، دخترک لبخند نمی داند » بلند می گویند گاه  و گاه زمزمه می کنند و سر لحظه هایم این بار درد می گیرد از حجوم منفی افکارشان.....

پاسخی نیست بر لبانم ، لبانی که با نخ نامرئی سکوت دوخته شده اند ، دود بر می خیزد از خاکستر سخن هایی که سوزانده ام ، هیچ نمی گویم و آنها لبخند زنان باز زیر لب می گویند : « دخترک دیوانه است »

من دیوانه نیستم ، این سخنان انعکاس نگاه هایی است که مرا می بینند و روح خاموشم را و مردمک چشمانی که چشم نیست دریچه ای است به کویر لحظه های بی شوق روزهایم ، من غمگین نیستم ، این حس برخورد روح من است با روح هایی که غم های دیگران را هجی می کنند و این غم ها بایگانی می شوند در تاروپود روح کمرنگم و شب هایی چون امشب ، لحظه ها سرمشقشان می دهند به تنهایی هایم ، من لبخند می دانم ، به انحنای پر رنگ لبهایم سوگند که لبخند می دانم ، رقص سرخی را مگر نمی بینید بر کویر ترک خورده ی پنهان لبهایم؟ خوب نگاه کنید، این بهانه های بی پاسخ من است که لبخند می شود بر تن لبها ، مزه مزه اگر شوند طعم تلخی می دهند، برای همین  است که بوسه نمی دهم روزهای اردیبهشتیم را....

هرچه بگویید ، لباس انکار می پوشانم بر تن فریادهایتان ، سالهاست از کودکیم فاصله گرفته ام و برهنگی نمی دانم ، بس کنید، من دیوانه نیستم ، به جای آنکه مرا دیوانه بدانید کمی نزدیک بیایید ، درست روبه روی آن قله ی بی برف بایستید و بگذارید تیر نگاهم بر تن خاکیتان مهمان شود تا بدانید غمگین نیستم و لبخند می دانم.......

من و خدا و حافظ

گفتی بخوان ، خواندم : سایه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض      به هوای سر کوی تو برفت از یادم

گفتی که همین جایی ، خودت ، هوایت ، نگاهت .... گفتی باید عمیق تر نفس بکشم تا مهربانیت سلولهایم را به بازی بگیرد و خواندی : دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است         بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی

نگاهت را بوسیدم ، عطر بودنت سرمای وجودم را گرفت ، رنگین کمان شدم از زیباییت و خواندم :

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند       در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد

سری تکان دادی ، نگاهم کردی ، گیسوان بی موجم را به بازی گرفتی ، اشکهایم سرسره بازیشان گرفت ، شوری قطره ها پوستم را سوزاند ، غمگین نگاهم کردی و گفتی :

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی              هم سینه پر از آتش هم دیده پر آب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت                     این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست              در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

نگاهت کردم چیزی نبود میان نگاهم و تو می دانستی ، آینه را نشانم دادی ، چشمانم پر بود از تو، زمزمه کردم :

در بحر مائی و منی افتاده ام بیار                    می تا خلاص بخشدم از مائی و منی

خندیدی ، میان لبخندت دنیایی از عشق دیدم ، خندیدی و با محبتی آسمانی گفتی : دمی با غم به سر بردن جهان یکدم نمی ارزد ... ، خندیم و با عشقی زمینی گفتم : غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد ...

فضا پر شد از عطر خوش لبخندت ، نگاهت را جا گذاشتی و رفتی ، فنجان چای سردت را یک نفس نوشیدم ، خدایا ، باز هم  زود رفتی .....

گمشده ام یا گمشده ای.

                          
یکبار گفته بودم نمی‌دانم اینجا یا جایی دیگر که آدم باید بگردد و آدم خودش را پیدا کند، حالا هر چند هزار سال نوری طول بکشد، ولی باید آدمش را پیدا کند، آدمی که آدم تو باشد، بی تاب‌ات کند، بی قرارات، آدمی که شیشه‌ی روحش با تو یکی باشد، حالا تو فکر کن با آدمی باشی که آدم تو نباشد، خیلی غمگین کننده است، هر چقدر هم تلاش کنی نمی توانی بی تاب‌ها و بی‌قراری ها را لذت بخش کنی برای خودت، نمی‌توانی عاشقانه هایت با صداقت به پایش بریزی، نمی توانی حسرت عمق نگاهت را پنهان کنی، نمی توانی بعد از هر خداحافظی بغضی فرو خورده ات را پنهان کنی و بگویی این نیست، این اون چیزی نیست که من می‌خوام، نمی‌توانی قایم کنی که یه چیزی گوشه‌ی قلبت هر روز بهت یادآوری کند این آدم تو نیست، شاید آدم تو جــــایی در این دنیا منتظر تو ایستاده باشد و تو داری عمرت را هدر می‌دهی به پای کسی که می دانی آدم خوبی‌ ‌ست ولی آدم تو نیست.


افسون

افسوس

برای رسیدن به تو تمامی خاطرات گذشته خودم را به بایگانی ذهن سپردم. اما افسوس.

افسوس که خط اصلی تقدیر من بر روی جاده های انتظار امتدادی بی انتهاست.

هنگامی که کبوتر قلبم بر روی درخت عشق آشیان ساخت به خوشبختی در کنار تو ایمان

آوردم.من کسی را میخواستم که روحی از جنس پران قو و وفاداری شقایق داشته باشد تا

بند بند وجودش را به آرامش ابدی برسانم ودر این جستجو به تو رسیده ام.

اما صد افسوس که زندگی بدون توجه به ما واگن های سرنوشت را از روی ریلش میگذراند

و هنگامی که به من رسید مسافری غریب را پیاده کرد و تو را بی آن که نشانی از من داشته 

باشی با خود برد.و من چه هراسی داشتم که نکند برنگردی.

سلام